Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


یک فنجان عشق

میل کردنش آسان نیست...

داستانی بسیار زیبا...

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته
گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

 

+نوشته شده در پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,ساعت2:7توسط رها | |

رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟

گفت بفروشم ک چی؟تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر،دیشب حالش

بد شد و مرد.با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟؟

گفتم: بخرم که چی تا دیروز میخریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فرا موشش کنم

اشکاشو پاک کرد،ی گل بهم داد و گفت:بگیر باید از نو شروع کنیم

                               تو بدون عشقت من بدون خواهرم...

+نوشته شده در پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,ساعت1:0توسط رها | |

الو ، سلام منزل خداست؟؟ این منم مزاحمی ک ه آشنا است،هزار دفعه دلم این شماره را

گرفته است ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صدا است. شما ک گفته اید جواب سلام واجب

است!!!به ما که میرسد حساب بندههایتان جدا است؟؟؟

الو   الو  دوباره قطع میشود نمیدانم خرابی از دل من است یا که عیب از سیم هاست....

     

چقدر راه مانده است تا تو...من خسته ام

+نوشته شده در چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,ساعت23:32توسط رها | |

@خوشبختی یعنی چیزی را به دیگران ببخشی که آرزوی دریافت آن را داری...

برای شروع مهرت راببخش تا غرق در زندگی گردی...

@خوشبختی یعنی باور کنی که تنها از اشتباهاتت میتوانی بیاموزی و رشد کنی...

@خوشبختی یعنی منتظر نماندن برای شادی های بزرگ و کیف کردن از لحظات کوتاه زندگی

اگر خوشبختی را برای یک ساعت می خواهید؛ چرت بزنید...

اگر خوشبختی را برای یک روز می خواهید؛ به پیک نیک بروید...

اگر خوشبختی را برای یک هفته می خواهید؛ به تعطیلات بروید...

اگر خوشبختی را برای یک ماه می خواهید؛ ازدواج کنید...

اگر خوشبختی را برای یک سال می خواهید؛ ثروت به ارث ببرید...

و اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید؛ یاد بگیرید،

کاری را که انجام می دهید، دوست داشته باشید!...!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت23:32توسط رها | |

آخی نازی...

عکس های عاشقانه زیبا

عکس های عاشقانه زیبا

برای تماشای بقیه عکس ها به ادامه مطلب رجوع کنید...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت23:7توسط رها | |

سلام با قبولی طاعات و عبادات شب های قدر مارا از دعای خیرتان محروم نکنید .از این پست نخوانده رد نشوید

یک شبی منجنون نمازش را شکست           بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق ان شب مست مستش کرده بود        فارغ از جام الستش کرده بود

گفت:یارب،از چه خوارم کرده ای؟                بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام،زین عشق دل خونم نکن               من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه،دیگر نیستم                       این تو ولیلای تو من نیستم

گفت:ای دیوانه ،لیلایت منم                        در رگت پنهان وپیدایت منم

من کنارت بودم و نشناختی!!                      سال ها با جور لیلی ساختی

عشق لیلا در دلت انداختم                         صد قمار عشق یکجا باختم

سوختم در حسرت یک یا ربت                  ذکر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی..                  دیدم امشب با منی،گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی                    بر حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود                  درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهم باشم تا شاهت کنم                   صد چو لیلا کشته ی راهت کنم....

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت3:55توسط رها | |

وقتی افتاب انسانیت غروب کرد دیگر در انتظار طلوع تابناک نشستن بیهوده ست...

به جزئیات دقت کنید زیبایی های بسیار زیادی در جزئیات نهفته است...

برای تماشای طبیعت به ادامه مطلب بروید...


ادامه مطلب...

+نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:50توسط رها | |

بزرگی می گوید آموخته ام که با پول میشود!!رختخواب خرید ولی خواب نه...

ساعت خرید ولی زمان نه...         مقام خرید ولی احترام نه...

دارو خرید ولی سلامتی نه...        خانه خرید ولی زندگی نه...

وبالا خره می توان قلب خرید ولی عشق را  نه

+نوشته شده در یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:17توسط رها | |

جریان زندگی

 خلوتگه زندگی...

زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ    گاه با یک دلتنگ...

گاه باید رویید در پس این باران      گاه باید خندید بر غم بی پایان... 

برای دیدن عکس های بیشتر به ادامه مطلب بروید...

 


ادامه مطلب...

+نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت16:0توسط رها | |

در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند و مردم نادان هم باپرداخت  مقدارزیادی پول قسمتی از

بهشت را از آن خود مي کردند. فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را

از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:

قيمت جهنم چقدره؟

کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشيش بدون هيچ فکري گفت: ۳ سکه.

مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند

جهنم . مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد.

به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است

ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم

+نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت23:47توسط رها | |

گاه می اندیشم،خبر مرگ مرا باتو چه کس می گوید؟

ان زمان که خبر مرگ مرا،از کسی میشنوی روی تو را کاشکی می دیدم!!

شانه بالا زدنت را بی قید... و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد!!

وتکان دادن سر را که عجب! عاقبت مرد! افسوس! کاشکی می دیدم...

من به خود میگویم: "چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد؟"

 

+نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,ساعت4:29توسط رها | |

$رفاقت ماجرا است و جدایی یک قانون پس به این ماجرا دل نبند که قانون همیشه اجرامیشه..

$زندگی یه پل قدیمیه به این فکر نکن که اگه تنها ازش بگذری دیر تر خراب میشه به این فکر کن که اگه افتادی یکی باشه دستت رو بگیره...

$مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشیش سیاه کشید تا تا پدر کارگرش زیر نور افتاب نسوزد...

$دست بر شانه ام میزنی تا تنهایی ام را بتکانی.به چه می اندیشی تکاندن برف از روی شانه ی ادم برفی؟؟؟

$شال وکلاه میبافم با خیالت تا در سرمای نبودت یخ نبندم..

.

+نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت22:12توسط رها | |

روز محشر وقت پرسیدن ز من رب جلی .گفت تو غرق گناهی؟ گفتمش یا رب بلی. گفت پس

اتش نمی گیرد چرا جان وتنت؟ گفتمش چون حک نمودم روی قلبم یاعلی

+نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:12توسط رها | |

قلبم محکوم شد به ساده زیستن...!!             غرورم محکوم شد به خونسرد بودن...!!

دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن...!!           دست هایم محکوم شد به سرد بودن...!!

ارزوهام محکوم شد به محال بودن...!!            وجودم محکوم شد به محال بودن...!!

ودر اخر عشقم محکوم شد به مردن...!! 

 

+نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:19توسط رها | |

روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد...

شخص گفت:مردک در حال راز ونیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟؟؟؟

مجنون لبخندی زد و گفت :عاشق لیلی بودم و تو را ندیدم !!!

تو عاشق خدایی و مرا دیدی...؟؟!!!

 

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت22:48توسط رها | |

کوک میکنم چشمانم را روی امدنت......

نمی ایی ومن برای همیشه خواب می مانم.....

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:7توسط رها | |

دلم گرم  خداوندی است که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم...!!!!

که میخواند مرا با اینکه میداند گنهکارم ...!!!

دلم گرم است میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم...

برایت من خدا را ارزو دارم..

 

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:50توسط رها | |

سال هاست که معنی این را نفهمیدم...   رفت و امد؟یا امد و رفت؟  انسان ها میروند که بر

گردند؟   یا می ایند که بر گردند...؟؟؟

شما چه می گویید؟


ادامه مطلب...

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت14:18توسط رها | |

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت14:14توسط رها | |

روزی کودکی باخود اندیشید خدا چه می خورد...؟   چه می پوشد...؟   ودر کجا سکونت دارد..؟

ندا امد خداغم بنده هایش را میخورد...    گناهان بنده گانش را می پوشد...    ودر قلب انها

سکونت دارد...

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت13:56توسط رها | |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد